ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات ستایش

31/2/91

سلام خوش زبون من.دیروز یادم رفت چند تا از شیرین زبونی هات رو بنویسم. روزجمعه قرار بودبا هم بیرون بریم،شما زودتر لباسهات رو پوشیده بودی و روی پله ها ایستاده بودی و هی دادمیزدی براره داود بدو.جدیدا تا صدات میکنم جواب میدی ((بله)). همه چیز رو دیگه داری میگی و جمله سازی میکنی.دیروز دیدم خود بخودداری شعر شب شد لالا کن رو میخونی یا با من شعرها رو همخونی میکنی. قربون دخملی زرنگ و باهوشم برم .
31 ارديبهشت 1391

27/2/91

سلام ستاره آسمون زندگی من ،امروز یک خورده حال هممون بهتر ه. دیروز بعداز ظهر که اومدم خونه عمه دنبالت گفتش یک خورده موز و غذا خوردی که خیال من راحتتر شد. بعد قرار شد خاله مهری و دایی بهزاد بیان دنبالمون تا بریم دکتر شما. ولی من که با دکترت تلفنی صحبت کردم و مشکلت رو گفتم ،گفت به خاطر دندونته و خیال من راحتتر شد و بعد  به اتفاق به خونه خاله مهری رفتیم .عزیزم بعدازظهر هم حالت بهتر شده بود و یک مقدار بستنی و غذا خوردی،الان هم که تلفنی با خاله مهری صحبت کردم گفت که حالت خیلی خوبه وحال من هم بهتر شده.تازه فردا قرار است بابات از ماموریت برگرده ان شاء اله مشکلاتمون یکی یکی دارند حل میشوند. خانم طلا این رو می نویسم که وقتی بزرگتر شدی بدو...
27 ارديبهشت 1391

26/2/91

سلام نازگل مامان،باز مامان غمگینت اومد. این چندروزه به ما دو تا خیلی سخت گذشت.عزیز دلم روز شنبه که از اداره به خونه رفتم دیدم اصلا حالم خوب نیست و به خونه مامان سارا رفتم.دیدم خاله مهری هم اونجاست.خوشبختانه به خاطر اینکه من حالم خوب نبود خاله مهری شما رو به پارک برد و بعد از اون عمو نادر اومد دنبالش و با هم به منزلشون رفتند و دوباره من و شما و مامان سار با هم موندیم.بعد از رفتن اونها من شما رو خوابوندم ولی خودم تا صبح تب ولرز داشتم و نخوابیدم.صبح دیدم واقعا توانایی اداره اومدن رو ندارم و درخانه موندم ولی شما کلی گریه کردی و از من ددر میخواستی که باتوافق قرار شد مامان سارا شما رو به مهدکودک ببره که بنده خدا این کاررو با زحمت زیادی انجام داد آ...
26 ارديبهشت 1391

23/2/91

سلام دختر گل مامانش ،عزیزم امروز روز زن ا(مادر)است و من میخوام این روز زیبا رو به شما دخملی که مادر آینده ای تبریک بگم. ان شاءاله همیشه خوشبخت و شاد باشی و همسر و فرزندان خوبی نصیبت بشه. عزیزم این چندروز بابا پیش ما نیست و به ماموریت رفته و من هم کل احساس خستگی و درماندگی می کنم ،کلا چندروزیه دلم گرفته و هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه.خانوم خوشگله روز پنج شنبه من احساس کردم شما تب داری به خاطر همین با دایی مهرداد شما رو به بیمارستان کودکان بردیم و خانوم دکتری که اونجا بود گفت که خوشبختانه شما عفونت نداری و این تب ویروسی است که با این حرف خیال من یک مقدار راحت شد.همون روز بابات به صورت قاچاقی برای مدت 24 ساعت از محل ماموریت به خونه اومد تا دیروز ک...
23 ارديبهشت 1391

18/1/91

سلام عسلی قشنگم.دخمل نازم.دخمل فهیدم که صبحها تا یکبار میگم مامانی بریم ددر زود بلند میشی و میگی آره.قربون آره گفتنت. دیروز برات یک دفتر یادداشت گذاشته بودم تا خاله الناز شعرهاتو توش بنویسه. اونها هم برات یک پیغام خوش آمد گویی گذاشته بودند و چند تا شعر هم برات نوشته بودند،تا من باهات کار کنم. عزیزم اسم کلاستون ستاره است.  
18 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام خانوم طلا،کلی اتفاق افتاده در این چند روز. روز چهارشنبه که طبق معمول همیشه گذشت . روز پنج شنبه تا بعد از ظهر توخونه بودیم تا اینکه دیدیم شما حوصله ات سررفته و شروع کردی به گفتن ماشین ددر. و ما هم چون سربازان حلقه به گوش به دستور حاکم بزرگ گوش کردیم و با هم عازم ددر شدیم تا اینکه سرنوشت ما رو به پارک ساعی و شهربازی پارک رسوند.شما هم که اولین بارت بود به یک همچنین جایی میرفتی اول با تعجب به همه جا نگاه می کردی ولی بعد ما تک تک شما رو سوار اسباب بازیها میکردیم و شما ذوق میکردی.بیشتر از همه هم برای جامپینگ ذوق میکردی . و با دیدنش جیغ میزدی.و ما از همه صحنه ها فیلم گرفتیم. عزیزم روز جمعه با هم به بهشت زهرا رفتیم و بعد از بازگشت شما دیگه ...
17 ارديبهشت 1391

11/2/91

سلام خانوم شیطون بلا، دور از چشم من چه کارهایی که نمی کنی !!!!!!!!! خانومی قشنگه دیروز بردمت مهد تا وارد شدیم با دیدن مربیت گفتی سسلالا لا م، مربیت هم کلی قربون صدقت رفت و عشق در کرد.دیروز بعد ازظهر که اومدم دنبالت با خنده گفتی بریم ددر .تا دم ماشین اومدیم که شما شروع به بهونه گرفتن کردی و هی گفتی سرسر من هم دیدم از پست برنمیام بردمت پارک دم مهد تا بازی کنی . بعد از مدتی بازی آوردمت سوار ماشین کردم که تا دم خونه جیغ زدی تاب تاب و من هم با ترس رانندگی میکردم و هی دعا میکردم تصادف نکنیم. تا رسیدیم خونه با کسب اجازه از شما فقط کیف هامون رو خونه گذاشتیم ورفتیم پارک که بعداز مدتی بازی توی پارک طبق معمول با زور آوردمت خونه که با دیدن بابات ک...
11 ارديبهشت 1391

7/2/91

سلام جیگر مامان.الان که دارم این خاطرات رو می نویسم ،خونه خاله مهری هستیم و شما هم خوابیدی. عمو نادر دوبیه و خاله مهری دندون درد داشت به خاطر همین بابا به دندونپزشکی بردتش و من هم حوصله هم سررفت و  تصمیم گرفتم به وبلاگ شما سربزنم. خانوم خوشگلم روز سه شنبه بعد ارظهر اداره ما رو به خاطر مراسم زود تعطیل کرد و من هم که ماشین برده بودم دو تا از همکارهای هم مسیرم رو سوارم کردم و بعد دنبال شما اومدم اما خیلی زود به مهد رسیدم و شما هنوز خواب بودی خلاصه نشستم تا شمابیدار شدی و بعد با هم به خونه رفتیم . بعد خاله مهری بامن تماس گرفت و از موضوعی ناراحت بود که بعد از شنیدن این موضوع ما تصمیم گرفتیم به خونه اونها بیایم و چون عمو نادر نیست اونها ...
7 ارديبهشت 1391

5/2/91

سلام دختر ناز و فهمیده و خانوم مامان.فرشته آسمونی من عزیزم امروز مامان رو هیجان زده و خوشحال کردی . من که باورم نمی شد به نظر من امروز روز بزرگی است. صبح که بردمت مهد مربی خودت نیومده بود و من یک کمی نگران شدم،مربی ای که اونجا بود بهت گفت میای بغل من؟ من هم دیدم بچه ها تو حیاطند و از حولم گفتم برو حیاط با بچه ها تاب تاب بازی کنی ودرکمال تعجب دیدم از بغل من رفتی بغل اون مربیه و  با من بای بای کردی و الان از خوشحالی در پوست خود نمیگنجم. قربون نازم برم که انقدر زود فهمید باید با من همکاری کنه. من فدات بشم. ...
5 ارديبهشت 1391

3/2/91

سلام مامانی قشنگم،امروز با توافق ما قرارشد تا بابات شما رو به مهد ببره،آخه من هرروز دیر به اداره میرسیدم و بابات قبول کرد که کمکم کنه.وقتی تلفنی از بابات پرسیدم گفت بازهم یکخورده گریه کردی. شیطونی خانوم اما بعدازظهرها که من میام دنبالت حالت خوبه ها. تا من رو میبینی جیغ میزنی و تاب تا ب میکنی و من باید شما رو به حیاط مهد ببرم و یک ساعتی تاب بازی و سرسره بازی کنیم.   خوشگل مامان میدونی شعر تاب تاب رو چجوری میخونی؟الان برایت مینویسم ((تاب تاب عبوسی گدا بنو مندازی)) تازه بعد از اینکه میایم خونه هم تا بابای بیچارت از در میاد تو هنوزوارد نشده مجبورش میکنی به پارک ببرتت و تاب بازی کنی. دیگه ما هم باید به شما حق السکوت بدیم دیگه.چیکار ...
3 ارديبهشت 1391